سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ ققنوس

جاده

    نظر

باز نگاهش دور های جاده را می کاوید

می خواست برود....

می خواست به انتهای جاده برسد

انتهای جاده را رسیدن به انتهای ارزوهایش می دید

می خواست به تمام خوشبختی های اخر جاده برسد

چنان محو رسیدن بود که بی وقفه می رفت

رفت و رفت تا....

رسید به دره ی مرگ ،نگاه کرد دید راه بازگشت ندارد

لبه ی پرتگاه بود،پایش لغزید و به دره افتاد

همانطور که سقوط می کرد تمام ارزو های کوچک و بزرگش را به خاطر اورد...

لحظه ای اندیشید و به خود گفت باختم

به هیچ کدام از ارزوهایم نرسیدم

همان لحظها ندایی اسمان و زمین را لرزاند

اری تو باختی تو زندگیت را با ختی

برایت در لحظه لحظه ی جاده زندگی گذاشتم

تو با لحظه هایت ارزو هایت را نساختی

گذراندی انها را برای رسیدن

هر لحظه ی زندگیت راهی بود برای تحقق ارزوهایت

اما تو سوزاندیشان به امید واهی

مرد لحظه ای اندیشید

دریافت مسیر جاده که از ان به سرعت گذشته بود در حقیقت همان ارزو هایش بوده است.